آه تابستان، چه شوم! چه وحشت انگیز!

دوشنبه ۱۰ شهریور, ۱۳۹۹

همایون امامی؛ عضو انجمن مستندسازان سینمای ایران، در یادداشتی که در اختیار وبسایت انجمن قرار داده از روزها و لحظات سخت مواجهه‌اش با خبر از دست دادن استاد و دوستش «منوچهر طیاب» و نزدیکی این اتفاق با فوت «خسرو سینایی»، گفته است :

آه تابستان، چه شوم! چه وحشت انگیز!

همایون امامی

گاه خبرها خبرند.می‌خوانیشان، یا می‌شنوی یا می‌بینیشان.به راحتی و می‌فهمی که پیغامی، پسغامی، درخواستی، نقدی، اعتراضی، ناسزایی، ابراز علاقه ای یا هر چیزی دیگرند. ولی برخی نه، خبرند،فقط یک خبر. ظاهراً فقط یک خبر خشک و خالی. حالا یا شنیداری یا نوشتاری، یا تصویری، اگرچه از جنس صدا، یا کلمه یا تصویرند، ولی بیش از هر چیز به پتک شبیهند. پتکی که فرود می آید و مغز تو را پریشان می‌کند. تو را به هم می‌ریزد. و مدتی گیج و ویج دور خودت می‌گردی تا خودت را پیدا کنی. اول باور نمی‌کنی، نمی‌خواهی باور کنی:
حالا …. شاید …. از کجا معلوم ….

ولی قاطعیت کلام پیغام گزار یا صراحت متن خبر، راه بر هر مفری می‌بندد. تو می‌مانی و ذهن پریشان پتک خورده‌ات و خودی که گم شده است. گمش کرده‌ای و ….

خبر اسعد نقشبندی از این جنس خبرها بود.
صبحها که از خواب بلند می‌شوم بنا به رفتاری که عادت شده است، گشتی می‌زنم در تلگرام و واتساپ. خبری، پیغامی، درخواستی و بعد صرف صبحانه است و پس از آن گشتی در فیس بوک و بعد شروع فعالیت‌ها و گرفتاری‌های روزانه.

در واتساپ اولین نام اسعد نقشبندی بود که پیامی فرستاده بود. دوست نازنین دیرینم. عکاس نام آشنای مستندهای تلویزیونی و دوست مهربان‌ام.

بی خیال ضربه‌ای روی نامش زدم. صفحه‌اش باز شد و پیامش مقابل چشمانم قرار گرفت و درست در همین لحظه بود که پتک فرود آمد و من فرو ریختم.

اسعد نوشته بود:
«همایون جان طیاب پر کشید و رفت و ما را گذاشت و رفت»

پتک کار خودش را کرده بود. اگر چه از بیماری صعب الاعلاجش خبر داشتم. اگر چه نگرانی مدتی بود بر جانمان چنگ انداخته بود، ولی پتک، پتک است و کاری به این حرف و حدیث‌ها ندارد.
به آخرین دیدارمان فکر کردم. شب بزرگداشتش در جشنواره سینما حقیقت پارسال و صحبت‌های کوتاهی که آن شب به عنوان معرفی ولی قلباً با حس و به نیت ادای دین به او ایراد کرده بودم. بعد هم که در پایان مراسم، هادی آفریده بود که به عنوان مسؤل برگزاری آیین بزرگداشت پیش آمده بود و به هر کداممان چند بروشور از مراسم آن شب داده بود و تشکری و خداحافظی.
و آقای طیاب که درآمده بود:
شنبه دارم می رم وین. پنجشنبه می‌تونی بیای ببینمت؟
با اشتیاق پاسخ دادم حتماً، حتماً با اسعد می‌آییم.
و بعد رفت.راننده اسنپ پایین منتظرش بود.

چهارشنبه تماس گرفت و قرار پنجشنبه را لغو کرد گویا از خرم‌آباد برایش مهمان رسیده بود. همان‌ها که قرار بود موضوع فیلم در دست ساختش باشند. و ….‌ رفت. با این امید که این بار اقامتش در وین طول نمی‌کشد و برای سر و سامان دادن به فیلم جدیدش زود برخواهد گشت.کسی چه می دانست «زود» یک معنای پنهان هم دارد: دیدار به قیامت!

به خبرنگار ایسنا که تماس گرفته‌بود گفتم اسم این روزها را باید گذاشت روزهای خسران. هنوز یک ماه نشده است که خسرو سینایی رفته. حالا هم منوچهر طیاب. چه خسرانی از این بالاتر؟ دو تن از بنیانگذاران سینمای مستند ما رفتند. با خود فکر می‌کنم حالا برای این برگ‌ریزان تا پاییز وقت بود.این برگ‌ریزان زودهنگام آن هم در این تابستان شوم چه معنایی داشت؟

آه لعنتی. تابستان لعنتی!
چه شوم، چه وحشت انگیز!

عکس خاطره آن شب را در خود قاب کرده. آخرین دیدار با بزرگان سینمای مستندمان که جای خالیشان پریشانت می‌کند.

آه تابستان، چه شوم! چه وحشت انگیز!
دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *