سلسله نشستهای بینارشتهای اعضای انجمن مستندسازان با اندیشمندان
نشست سوم: احسان هوشمند (بخش اول)
در نشست سوم از سلسله نشستهای بینارشتهای انجمن مستندسازان با اندیشمندان مطرح شد:
ملیتها و خلقهای وارد شده به زبان فارسی از دل مفاهیم مارکسیستی/ ایران کشوری تاریخی است/ یک دیگ همجوشان تاریخی، مردم ایران را به هم پیوند داده است/ چگونه در یک موقعیت تاریخی ممکن است به جان هم بیافتیم؟
در نشست سوم از سلسله نشستهای بینارشتهای انجمن مستندسازان با اندیشمندان؛ دیدار و گفتگو با احسان هوشمند جامعهشناس و پژوهشگر مطالعات قومی ایران، موضوع «جامعهشناسی اقوام ایرانی و مسائل آن در ایران امروز» مورد بحث و بررسی قرار گرفت.
به گزارش روابطعمومی انجمن مستندسازان سینمای ایران، نشست دوم از سلسله نشستهای بینارشتهای انجمن مستندسازان با اندیشمندان؛ دیدار و گفتگو با احسان هوشمند جامعهشناس و پژوهشگر مطالعات قومی ایران با عنوان «جامعهشناسی اقوام ایرانی و مسائل آن در ایران امروز»، ظهر روز سهشنبه، ۷ آذر ماه ۱۴۰۲ در کافه تاریخ برگزار شد.
در ابتدای نشست، احسان هوشمند تجربه واقعی خودش در دوران نوجوانی و تأثیرش بر او را تعریف کرد و گفت: همانطور که یکی میتواند از من بپرسد چرا مطالعات قومی را انتخاب کردی؟ من هم میتوانم از شما بپرسم که چرا فیلمسازی؟ هر کدام تجربیاتی داریم که این تجربیات زیسته، احیانا ما را به سمت موضوع مورد علاقهای کشانده است که روی آن متمرکز شدهایم. من متولد سال ۱۳۴۷ و اهل شهر بیجار کردستان هستم. پدرم کارمند بود و فوت شدهاند. ایشان سالها در شهر قروه زندگی میکردند و من هم در آن شهر به دنیا آمدهام. تا دوره نوجوانی در قروه بودم سپس به بیجار نقلمکان کردیم.
در روز ۲۲ بهمن ۵۷، من در قروه تازه شهر شده زندگی میکنم که عمده مردم آن کرد شیعه مذهب و بخشی دیگر آذری زبانان شیعه مذهب هستند. گروه کمتری هم کرد سنی مذهب هستند علاوه بر اینکه اقلیتهای دیگری همچون بهایی در این شهر زندگی میکنند که دو نفر از آنها خارجی هستند و یکی از آنها دکتر است. اخیرا به اسنادی دست پیدا کردهام که این شخص، علاوه بر پزشکی، گزارشهایی از وضعیت شهر به سفارت بریتانیا در تهران ارسال میکرده است. در دوره نوجوانی من، خانوادهها پرجمعیت بودند و کم جمعیت ترین خانوادهها سهنفره یا چهار نفره بودند. بقیه تا هفت بچه نیز داشتند.
ما بچههای آن محل در تابستانها خیلی شلوغ میکردیم. پدر من برای اینکه دیگران را کمتر اذیت کنیم، ما بچههای شیعه مذهب را پیش یک ملای سنی مذهب برد تا قرآن یاد بگیریم. شاه در آن دوران، با رئیسهای عشایر و بزرگان طریقت از طریق دربار رابطه مستقیمی داشت. معمولاً رئیسهای طوایف، چه در کردستان، چه در خوزستان، چه در بلوچستان، رابطه نزدیکی با دربار داشتند.
پدر من هیچ حساسیتی روی این موضوع شیعه یا سنی نداشت. ۲۳ بهمن ۵۷ شده است؛ یک عده در خیابان راه افتادهاند و شعار «مرگ بر شیخ هادی» سر میدهند. چرا؟ چون او با دربار در ارتباط و با امیرعباس هویدا تلفنی صحبت کرده است. همچنین، چند عکس از او از ارتباط وی با دربار منتشر شده. به اصطلاح امروز، حزباللهی ها و چپها جمع میشوند و شعار «مرگ بر وابستگان رژیم سابق» سر میدهند. یکی از نگهبانان شیخ هادی، یک تفنگ برنو داشت و وقتی آنها نزدیک شدند تا این تکیه را آتش بزنند، تیری شلیک کرد و یک نفر از آنها کشته شد. همین باعث به هم خوردن آرامش شهر شد که بنا بر روایات روزنامههای آن دوران، ۵۸ نفر در ادامه این درگیریها کشته شدند. کسانی که تا دیروز با هم برادر بودند، با هم ازدواج میکردند، همسایه بودند و با یکدیگر ارتباطات عمیقی داشتند.
چه شد که ناگهان بر اثر یک اتفاق به جان هم افتادند؟ هر کسی را میدیدند که شلوار کردی پوشیده، میگفتند طرفدار شیخ هادی است. مردم شهر به جان او میافتادند و او را با چاقو میکشتند. از همان وقت، این پرسش در من ایجاد شد که چرا ناگهان این آدمها قسی القلب و خشن شدهاند که گلوی همدیگر را میبرند؟
حتی پدرم تعریف کرد که یک ماست فروش از روستاهای اطراف که اصلاً ربطی به این قضایا نداشت، علیرغم اصرار پدرم که او بیگناه است، با ماشین زیر گرفتند و کشتند. چه اتفاقی میافتد که در یک موقعیت تاریخی، آدمها بر اثر عناصری از هویت شان چنان قسی القلب میشوند؟ آدمهایی که هزاران سال کنار هم زندگی کردهاند و تجربه زیست مشترک دارند. پیوندهای خانوادگی و رفتوآمد با هم دارند. پول به هم قرض میدادند و با هم شراکت میکردند. این سوال مهمی بود که ذهن مرا درگیر کرد.
برای اینکه به این مسئله عمیقتر شویم، باید بگویم که در دهه ۴۰ هجری شمسی، یک روحانی از سوی یکی از مراجع به اسم شیخ حسین کرمانی انتخاب میشود تا چهار سال در این شهر روضه بخواند. یکی از فعالیتهای او در این شهر این است که تعدادی طلبه را در ایام ماه محرم از قم به این شهر میآورد تا در قروه و بیجار روضه بخوانند. به قول خودش، او صد نفر طلبه به این شهر گسیل کرد تا روضه بخوانند؛ قروه شهری کوچک و دارای امکانات محدودی است. بافت محیط قدیمی است و خانههای تازهساز اندکی دارد. در نتیجه، این روحانیان و طلاب در خانههای مردم شهر ساکن میشوند تا در نهایت، این شیخ آنها را پیاده، با الاغ یا با ماشین به دهات اطراف بفرستد. این صد نفر در خانه همین مردمی ساکن شده بودند که قبل از آن، هیچ حساسیت فرهنگی، مذهبی، آیینی یا سیاسی میان آنها وجود نداشت.
همین مردم در ۲۳ بهمن ۵۷ شاهد یک خونریزی دهشتناک میشوند که تا امروز یک مقاله علمی، یک کتاب، یک مقاله یا اثر هنری درباره آن تولید نشده است. تنها سندی که از این موضوع موجود است، مطلبی است که آن دکتر خارجی شهر برای سفارت بریتانیا در تهران تقریر و ارسال کرده و حتی این گزارش به فارسی ترجمه نشده. پس عملاً ما هیچ سندی از این رویداد بسیار بااهمیت در ایران نداریم که توانسته مردم یک گوشه از کشور را به جان هم بیاندازد.
او افزود: چند صد کیلومتر آنطرفتر در شهر مهاباد، اتفاق مشابهی میافتد. بعد از اعلام پیروزی جمهوری اسلامی و تشکیل دولت موقت، عدهای به شهربانی به قصد تصرف آن حمله میکنند. مهدی بازرگان نخستوزیر دولت موقت نگران میشود که داستان ابعاد جدیدی پیدا کند پس گروهی را به سرپرستی داریوش فروهر مأمور میکند تا عازم مهاباد شوند. آنها ۲۹ بهمن وارد مهاباد میشوند. همان روز، گروههای مسلحی که از عراق برگشتهاند که اینجا منظور حزب دموکرات است، برای اینکه خودی به این گروه اعزامی نشان بدهند، همزمان با گفتگو با داریوش فروهر، به پادگان مهاباد حمله میکنند. فرمانده پادگان سرهنگ پزشکپور بود که برادر جریان پان ایرانیست است که قبل از انقلاب اسلامی در خرمشهر نماینده بود، پس از حمله، این فرمانده زخمی شد.
این سلسله اتفاقاتی که از کردستان آغاز شد، منجر به کشته شدن چندین هزار نفر آدم میشود. این دو روایت از پدیده تاریخی را گفتم تا وارد اصل مطلب شوم. این فضایی بود که در آن، من نوجوانی خودم را پشت سر گذاشتم. بعد از آن، از قروه به بیجار رفتیم. از آنوقت، دغدغهای در من شکل گرفت که همان پرسشی است که قبل عرض کردم. چرا؟ چطور؟ طی چه فرآیندی؟ ما آدمها که با هم مهربان هستیم و دور هم مینشینیم، چای میخوریم و گپ میزنیم، چگونه در یک موقعیت تاریخی ممکن است به جان هم بیافتیم؟ به تدریج، با مفهومی آشنا شدم که از دل مفاهیم مارکسیستی وارد زبان فارسی شده است: ملیتها و خلقها. برای اینکه بدانیم سازمانی مثل مجاهدین خلق ایران چه میگفتند، مجبور میشویم که متون آنها را بخوانیم.
کسانی که از نظر سنی از من بزرگتر هستند، میدانند کسانی همچون جزنی، چه مفاهیمی را در زبان فارسی رواج دادهاند. این مفاهیم حداقل از سال ۱۳۲۷ به بعد وارد گفتمان سیاسی میشود. بر مبنای عنوان جلسه، من این تجارب را بیان کردم که به اینجا برسم که بنا بر روایت حزب توده و قبل از آن، به روایت حزب کمونیست ایران، بعد از آن هم سازمانهای کوچک و بزرگ مائویستی، لننیستی و مارکسیستی، مفاهیمی وارد زبان فارسی شد که قبلاً درباره آن دانشی وجود نداشت یا به عبارتی، آن مفاهیم نسبتی با ما نداشتند اما به باور ما وارد شدند.
این جامعهشناس در توضیح «اقوام ایرانی» عنوان کرد: وقتی از «اقوام ایرانی» صحبت میشود، احتمالاً پاسخها متفاوت است. «اقوام ایرانی» منظور ما کسانی است که زبان متفاوتی دارند؟ شاید بله. یا گویش متفاوت دارند؟ شایدم نه، شاید مذهب متفاوتی دارند. شاید هم دین متفاوتی داشته باشند و شاید همه اینها باشد. این اقوام مثل کردستان یا مازندران یک جغرافیا هم دارند. شاید هم هیچکدام از اینها نباشد. شاید هر کس خودش را به نامی بنامد، باشد مثل آنها که میگویند کرد هستند. شاید هم این نباشد و دیگرانی، این گروه را به نامی میشناسند. اصلا مهم نیست ما خودمان را به چه نامی میشناسیم. دیگران به ما کرد، آذری، عرب، لر، بختیاری، مازنی و غیره میگویند و به این نام میشناسند. شاید همه یا بعضی از این موارد با هم است. اگر همه این شاخصها میتواند محل تامل ما در فهم موضوع «اقوام ایرانی» باشد، اساساً در ایران امروز، بر مبنای این شاخصها چند گروه قومی داریم؟ اصلا در ایران امروز چند زبان وجود دارد؟ آیا نهادی آکادمیک در ایران متولی این موضوع هست که به ما کمک کند در ایران چه تعداد زبان، گویش و مذهب و غیره داریم و میتوانند عناصر هویتی باشند تا این تفاوت برای ما تعریف شود؟ که حالا بخواهیم اسم آن را مثل مارکسیستها «ملیتها» بگذاریم یا «گروههای قومی» بنامیم براساس آنچه که جامعهشناسان غربی میگویند. برای فهمیدن این موضوع، مجبور هستم که دوباره از تاریخ کمک بگیرم.
وی ادامه داد: بنابر شغلم، ادعا دارم که ایران کشوری تاریخی است. یک گروه قومگرایان تجزیهطلب چنین ادعایی را نمیپذیرند و میگویند ایران در دوران رضا شاه، ایران نام گرفت و قبل آن، موجودیت تاریخی به نام ایران وجود نداشت. وقتی موجودیتی وجود نداشته باشد، بقیه عناصر فرهنگی هم معنای خودشان را از دست میدهند. آیا ایران کشوری تاریخی است؟ آیا در متون دوران تاریخی ابتدایی، میانه و اسلامی از ایران نام برده شده است؟ مورخان از چه مؤلفههایی برای معرفی ایران استفاده کردهاند؟ در تمامی متون تاریخی دوره اسلامی که در دسترس است، یک فصلی به هر زبانی و به ویژه عربی و فارسی، به ایرانیان با نامهای مختلف اختصاص پیدا کرده است. تاریخ طبری و تاریخ یعقوبی مثالهایی از این دست هستند.
البته که هر ادعایی، قابل نقد و نقض شدن است. در هر دو کتاب تاریخ، روایت آرش کمانگیر و اشاره به کوه دماوند وجود دارد، هرچند در رویکرد نگاه به تاریخ، شیوه متفاوتی برمیگزینند. در این روایت، حد و مرز تعیین میشود و بعد از فرود آمدن تیر، متعلق به سرزمینی است که تعلقی به مرزی که آرش کمانگیر برای مردمان این سمت مرز تعیین کرده، ندارد. اینها نکات مهمی هستند که لازم است روایتهای جدید از آنها داشت. یا میتوان از جشنهای ایرانی مثل مهرگان مثال زد که در بغداد، اصفهان، یمن و موصل، اسنادی از آن موجود است. هر جشنی هم ریشه در تاریخ و اسطوره دارد که حتی قابلیت جذب مهاجر هم دارند چنانکه بیشترین تعداد مهاجر عرب بعد از حمله اعراب به ایران، در قرن ۴ هجری شمسی اتفاق میافتد.
فهم ما از دلیل نگارش شاهنامه اینجا شکل میگیرد که با ورود سیل مهاجران عرب، خراسان ایران دارد تبدیل به خراسان عرب میشود. گروهی از عربها آنقدر تحت تأثیر فرهنگ ما قرار گرفتهاند که یادشان رفته از کجا آمدهاند. گروهی از این عربها برمیگردند ولی گروهی دیگر در این سرزمین میمانند. جالب اینجاست که نسل سوم این مهاجران، چنان ایرانی شدهاند که گروهی از آنها علیه عربها و اسلام قیام میکنند. آنها میگویند ما میخواهیم به آیین پدرانمان مزدک برگردیم با اینکه خودشان میدانند که مهاجرزاده هستند. این آدمها دارند تغییر میکنند و این قدرت این فرهنگ است؛ فرهنگی که حکومت ملی هم ندارد. این موضوع نشان میدهد که ما سرزمینی تاریخی هستیم چون عناصری دارد که دارد مقوم حیات ما میشود و اسطوره مهمترین آن است.
این پژوهشگر اقوام ایرانی، شهری بودن را شاخصه مهم کشور تاریخی ایران برشمرد و عنوان کرد: در کانون مناسبات اجتماعی این کشور تاریخی، شهر قرار دارد. البته که در آن عشایر و طوایف حضور دارند. اما تنظیمگر مناسبات اجتماعی شهر است. این بخشی از فقر ما درباره ایران اندیشی مایه تأسف است چون درباره آن کار نکردیم. به چه معنا شهر است؟ یعنی شهر خاستگاه تمام عناصر هویتی در ایران تاریخی است. آموزشهای علمی و فرهنگی آن روزگار، سبک زندگی مردم و غیره در بستر شهر شکل میگیرد و شهر به عنوان کانون هویتی بنیادین در مناسبات اجتماعی آن زمان حضور دارد. شاعران ما همچون حافظ شیرازی به نام شهر شناخته میشوند. الآن هم برخی آیتالله ها به دلایل مختلف نام خانوادگی آنها ارجاع به یک شهر است. حتی در میان سیاستمداران هم این مسئله وجود دارد. در نهایت، چیستی ایرانیان از شهر نشأت میگرفته است. همچنین، برخلاف نظر ابن خلدون، در ایران تاریخی مناسبات نزدیکی بین شهر و عشایر است. نمونههای آن را میتوانید در سفرنامههای شرق شناسان زمان صفویه مشاهده کنید که حاکی از این مناسبت نزدیک است.
احسان هوشمند اضافه کرد: طوایف در اقصی نقاط کشور از جمله که در موارد مختلف مثل نزدیکی به قدرت با هم رقابت داشتند اما در عین حال، رابطه نزدیکی با شهر داشتند چون از شهر، نیازهای خود را مثل سلاح، درآمد و ایفای نقش در قدرت تأمین میکردند. یک سرزمین تاریخی هستیم که کانون مناسبات اجتماعی آن شهر است و عشایر هم در این مناسبات نقش دارند. این یک بازه چند صد ساله تاریخی است که اسنادش موجود است. میدانیم که گاهی در این مناسبات تغییراتی رخ داده به ویژه در دورانی که منتهی به تاریخ معاصر میشود. مثلاً برخی از این عشایر موفق میشوند قدرت مرکزی را به دست بگیرند یا مثل شیخ خزعل تبدیل به تهدیدی برای قدرت مرکزی باشند. اینها که گفتم میتواند یک تصویری برای اذهان بسازد.
از اینرو، ما جامعهای تاریخی با تجربه تاریخی ویژه هستیم. لزوماً این تجربه با تجربه کشور دیگری یکی نیست. چرا؟ خواجه نصیرالدین طوسی اهل کجاست؟ اهل نیشابور است که در مراغه و نه در میان ایل و تبار خودش رصدخانه میسازد. چون همه ایران سرای من است. بی دلیل نیست که مولانا همراه با پدرش بعد از حمله مغول، از شرقیترین حوزه تمدن ایران به غربیترین نقطه آن کوچ میکند؛ اصلا تصادفی نیست. ابوعلی سینا در همدان دفن شده است. آیا برای مردم همدان، زبان، گویش، مذهب و دین او فرقی دارد که چه باشد؟ اینها اصلا در تاریخ ما معنا ندارد. از ویژگیهای فرهنگ ایرانی جابجایی گسترده جمعیت به شکل داوطلبانه و غیرداوطلبانه است. به طور مثال: شهرها مکانی برای در هم آمیزی هستند چنانکه با حضور یک شخص مثلا مازندرانی در اصفهان، ممکن است فرزندش با یک اصفهانی ازدواج کند و این در هم آمیزی است که از آن حرف میزنم. حالا این ویژگی در هم آمیزی را به شکل تمدنی در نظر بگیرید، این یعنی خلوص نژادی در یک سرزمین معنای خودش را از دست میدهد.
مثلاً با ورود صد هزار ترک یا صد هزار عرب به ایران، نسل بعد آنها نمیتوانند بگویند من عرب خالص یا تهرانی خالص یا اصفهانی خالص هستم! این در تاریخ معاصر هم مصداق دارد علاوه بر اینکه اتفاق جدیدی هم میافتد. در تاریخ معاصر هم موج جدید مهاجرت به آن اضافه میشود. همه ما میدانیم که هر کدام از ما از جاهای مختلف آمدهایم و در اشکال مختلف با هم پیوند برقرار کردهایم. مثلا طایفه شقاقی ها که طایفه بزرگی همچون شاهسون ها هستند و امروزه در آذربایجان زندگی میکنند و ترک هستند، ما میدانیم که اینها صد سال قبل، کرد بودند. به اندازه کافی هم منبع در این مورد هست که شرفنامه یکی از منابع است و درباره تاریخ کرد در عهد صفویه است. صدها مثال از این دست درباره طوایف و قومهای مختلف وجود دارد. یک دیگ همجوشان تاریخی، مردم ایران را به هم پیوند داده است.
فرق روسیه تزاری با ایران این است که روسیه تزاری، سرزمینهای مختلف را به سرزمینش الصاق کرد و برخلاف ایران، مردمان این سرزمینها تجربه زندگی مسالمتآمیز کنار هم را نداشتند پس در هم آمیزی هم نتوانسته در بین آنها اتفاق بیافتد. این اهالی سرزمین در روسیه به شکل زوری و غیرداوطلبانه کنار هم جمع شده بودند بدون اینکه تجربه زندگی مسالمتآمیز کنار هم داشته باشند. این اتفاق برای آنها رخ نداده است چون عناصر فرهنگی مشترک با هم نداشتند.
این ایرانشناس راجع به تاثیر شکست روسیه در جنگ ژاپن بر ایجاد تفکرات مارکسیستی در روسیه بیان کرد: در سال ۱۹۰۴، روسیه از ژاپن در جنگ شکست خورده و مقدمات فروپاشی امپراتوری تزاری آغاز شده است. در سال ۱۹۰۵، سوسیال دموکراتهای روسی در فکر این هستند که کشورشان دارد دوره جدیدی را تجربه میکند و روسیه در حال فروپاشی است. چه کنیم که در دولت برآمده از انقلاب سوسیالیستی، این جامعه روسیهی چندملیتی را اداره کنیم؟ چون اینها هیچ پیوندی با هم ندارند. استالین در ۱۹۱۳ مهمترین نظریه خودش که بعداً تجدیدنظر در اندیشه مارکسیستها حساب میشود، ارائه میکند. نظریهای که «مسئله ملی» نام دارد؛ روسیه، کشوری از ملتهای مختلف است که این کشور کثیرالمله باید به آنها حق تعیین سرنوشت تا مرز جدایی اعطا شود به شرط آنکه در راستای منافع طبقه کارگر باشد. این از تناقضات اندیشه مارکسیستی لننیستی است. اگر خواستند لتونی را جدا کنند، اشکال ندارد به شرط اینکه منافع حکومت کمونیستی را تضمین کند. معرف طبقه کارگر همان حاکمیت مارکسیستی است. در ۱۹۱۷، انقلاب کمونیستی در روسیه رخ میدهد و در روز اول، با این دوگانگی روبرو میشوند به طوری که در قفقاز، سه دولت شکل میگیرد. در ۱۹۲۰، به این بهانه که این دولتها را دولت انگلیس و همچنین، عثمانی راه انداخته است، آنها را با همان توجیه به شوروی ضمیمه میکند چون در راستای منافع طبقه کارگر نیستند.
او راجع به وضعیت ایران در دوره قاجار و تأثیر وقایع رخ داده در روسیه بر تفکر ایرانیان گفت: در همین دوره، ایران در یک دوره تاریخی بسیار ناخوشایند به سر میبرد. دوره قاجار و به ویژه، سالهای پایانی، دوره تباهی سرنوشت ملت ایران است. هرجومرج در کشور حاکم است، رقابت قدرتهای منطقهای در جریان است، روحانیت دارد قدرت روزافزون پیدا میکند و سایر شاخصها باعث تجربه تازهای برای ملت ایران میشود. در همین حین، هزاران هزار ایرانی برای کار عازم آسیای مرکزی و قفقاز میشوند چون صنایع نفتی در بادکوبه فعال شده است و تفلیس دارد صنعت جدید ایجاد میکند. به نظر میرسد دو میلیون ایرانی در قفقاز هست که کاش، دو فیلم خوب درباره آنها ساخته میشد، چون این کارگران ایرانی تجارب دردناکی دارند، زیرا از تمام حقوق انسانی محروم هستند و هیچ قانونی از آنها حمایت نمیکند.
در محیط کار و زندگی با رنج فراوانی دست به گریبان هستند. این دورهای است که اندیشه سوسیال دموکرات روسی به تدریج به سمت اندیشه لنینی سوق پیدا میکند و گروهی از ایرانیان در تله مارکسیستهای روسیه میافتند، چنانکه از ارکان این جریان میشوند. ایرانیانی که درگیر این اندیشه سیاسی میشوند، جریانهایی را مثل همت و بعد حزب کمونیست راه میاندازند. یکی از فعالیتهای آنها آوردن مفاهیم ایدئولوژی ساخته مارکسیستی به درون زبان فارسی و ادبیات سیاسی در ایران ماست که از جمله آنها مسئله ملی است چون ما تا آن تاریخ، در تاریخ، فرهنگ و مناسبات اجتماعی ما ایرانیان اثری از این دست تفاوتها نمیبینیم. در کنگره اول، در حد یک پاراگراف به آن پرداخته میشود و در کنگره دوم حزب کمونیست در روسیه و نه در ارومیه، شدیدتر و واضحتر است سپس به گفتار حزب توده در سال ۱۳۲۰ منتقل میشود و ما به ازای عینی هم پیدا میکند که ماجرای اشغال ایران در جنگ دوم جهانی است. قبل از اشغال، هزاران نفر از همین مهاجران که در قفقاز بودند، در دوره شاهنشاهی رضاشاه، دوباره به ایران تبعید و برگردانده میشوند و بخشی از آنها وابستگان دستگاه امنیتی شوروی هستند.
وقتی ایران اشغال میشود، در دو نوبت، استالین تصمیم میگیرد که کاری انجام دهد. نوبت اول، الحاق در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۱ است اما چون جنگ دارد به قفقاز کشیده میشود و آلمانیها در حال پیشروی هستند و بخشی از قفقاز را تصرف کردهاند، اوضاع روسیه طوری پیش نمیرود که روسیه بخواهد بقیه متفقین یعنی آمریکا و انگلیس را نگران کند که دارند از طریق ایران بهش کمک میکنند. در نتیجه کوتاه میآید تا اینکه در تیر ماه ۱۳۲۳، دور دوم سیاست خودش را با تأسیس دو جریان تجزیهطلب به اسم فرقه دموکرات آذربایجان و تأسیس حزب دموکرات کردستان آغاز میکند. متأسفانه، درباره این رویداد هم به اندازه کافی نه مطالعه، نه کتاب و نه فیلم داریم. متأسفانه، مستندسازان ما و نه تنها محققین ما در این زمینه کمکاری کردهاند. جزئیات و اسناد همه اتفاقات و سخنرانیها هم موجود است.
وقتی شوروی فرو پاشید، اسناد حزب کمونیست شوروی درباره ایران در چند کامیون قرار گرفت و یک آقای تاجیکی بود که پول میگرفت و سند میفروخت. آن زمان، با صد هزار دلار میتوانستید یک کامیون سند از او بخرید چون دوران بلبشو در شوروی بود. هیچ یک از مقامات جمهوری اسلامی حساسیتی نداشتند که اسناد حزب کمونیست شوروی درباره ایران را به ایران منتقل کنند. خیلی نامهها به مقامات درباره ارزش تاریخی این سندها برای ایران نوشته شد که نتیجهای نگرفت. در دوره پوتین، برای دیدن این اسناد رفتم ولی دیگر حتی یک برگ از آنها را هم نمیشد دید چون دیگر دوره آن بلبشو گذشته بود. تعدادی از این سند از طریق کسی دیگر که با خاندان علی یف رقابت داشت، به آرشیو جنگ سرد ایالات متحده آمریکا منتقل شد و به همت استاد کاوه بیات، بخشی از آنها به فارسی ترجمه شده است. ما الآن دیگر هیچ دسترسی به این اسناد نداریم.
لازم به ذکر است که کسی که آنها را منتقل کرده هم اهداف ضدایرانی داشته ولی این اسناد، گوشهای از آنچه که شوروی سابق برای تأسیس جریانهای تجزیهطلب در ایران رخ داده است را برای ما نمایش میدهد. با آمدن این مفاهیم از ایدئولوژی مارکسیستی در ایران، در دوره پس از کودتای ۲۸ مرداد، ناکامی ملت ایران و ظهور ایدئولوژی های سحرکننده مارکسیستی و اسلامی، جوانان ما در قالب سازمانها و تشکیلات سحر شدند، یک مفهوم سازی مارکسیستی وارد مناسبات اجتماعی ما شد که اگر چه با زندگی واقعی آنها بیگانه بود اما به دلیل وهمانگیز بودن، جادوگری و عقل سوزی این ایدئولوژیها، فرصتی برای تفکر درباره آنها وجود نداشت چون اندیشیدن به کاری نمیآمد و کلید تمام معضلات مملکت در جیب ایدئولوژی اندیشانی بود که معدل سنی آنها بین ۲۵ تا ۳۰ سال بود. مسنترین فرد در این جمعها مثل مجاهدین خلق و سازمان چریکهای فدایی خلق، بیژن جزنی بود که سی و چند ساله بود. همه آنها جوانهایی کم مطالعه و شیفته از نوع مذهبی و سنتگرا مثل طرفداران شریعتی و روحانیت بودند.
آن زمانها، مساجد پر از آدم بود و هر چه را که میگفتند، مردم به جان میشنیدند و به دل میسپردند. مایی که در یک شهر کوچک زندگی میکردیم و در تهران یا اصفهان نبودیم. در زمانی که شاه داشت به سلطان قابوس برای مقابله با تجزیهطلبان ظفار کمک میکرد و مارکسیستهای ایرانی و مجاهدین هم فردی را مأمور کردند تا برود شیوههای آنها را یاد بگیرد تا از این الگوها برای جنگ چریکی در کوههای بختیاری یا در خوزستان یا در چهارمحال یا در کردستان استفاده شود. گاهی، برخی تصادفات به کمک میآید، چون یکی از آنها بیماری گرفت و مرد وگرنه ممکن بود چنین موقعیت جنگ چریکی پیش بیاید. در نهایت، با تصمیم درست و مذاکرهای که سلطان قابوس با ظفار انجام داد، مسئله ظفار به شکل ریشهای حل شد. الآن هم آرزوی بخشی از جوانان ایرانی است که به عمان بروند و بیشتر برای اینکه کارگری کنند. متأسفانه، این به ویژه برای مردم جنوب است.
احسان هوشمند در سخنان پایانی، اصلاحات ارضی محمدرضاشاه را برای جامعهای که آمادگی مواجهه با شرایط جدید و پذیرش آن را نداشت، اشتباه دانست و گفت: این شیفتگی به ایدئولوژی با تولید انبوه متون زیرزمینی در میان دانشگاهیان و جوانان موجب شد که اتفاقاتی در ایران رخ بدهد. اول اینکه شاه بدون مطالعات کافی، اصلاحات ارضی را به عنوان مهمترین تصمیم حاکمیتی برای تغییر مناسبات ارضی در ایران در دستور کار قرار بدهد چون پیوست مطالعاتی نداشت و مناسبات هزار ساله مملکت را به هم میزد و جامعه هدف این آمادگی لازم برای مواجهه با شرایط جدید و پذیرش آن را نداشت. چون کشاورزی ساده که رعیت بوده است، فردا توان خرید و مدیریت یک زمین کشاورزی را دارد؟ که نداشت. در نتیجه، موج گسترده مهاجرت در کشور آغاز شد.
دهه ۴۰ هجری شمسی دوره عجیبی در تاریخ معاصر است چون گروههای زیادی از روستاییان فارغ از کیفیت زمینهای اعطا شده، روستایشان را ترک میکنند و به حاشیه شهرها میآیند. یک روستایی که پیوند اجتماعی اش در روستا و با روستاییان مسیر خودش را تعریف میکند، به یک دریای بیکران جمعیتی در حاشیه شهر رانده میشود و صنایع جدید هم در بوشهر و بعضی شهرهای دیگر آمده است. این روستاییان وقتی مشکلات داشتند، مناسبات اجتماعی در روستا آنها را آرام میکرد و در شهر، راهی برای آن پیدا میشود و شاه در مقابله با مارکسیسم، اجازه به فعالیتهای گسترده مذهبی میدهد. چنانکه تعداد مساجد و تکایای تهران در دهه ۴۰ هجری شمسی به یکباره دهها برابر رشد میکند و حاشیه شهرها محلی برای عرض اندام اسلام سنتی میشود. دانشگاههای ما هم قلعهای برای مارکسیستها هستند. در نتیجه، کافی بود تا روزی خلأ قدرتی در ایران شکل بگیرد تا آن مفاهیم جایگاه خودشان را در مفاهیم اجتماعی پیدا، عیان و علنی کنند.
صدای این جلسه را میتوانید از اینجا بشنوید :
انتهای پیام/