یادداشت “همایون امامی” برای اکبر عالمی؛ ظرف ماهی ها بی آب است

شنبه ۳ آبان, ۱۳۹۹

ظرف ماهی‌ها بی آب است

همایون امامی

باور کنم؟ که نیستی؟ باور کنم که دیگر نمی‌توان سیمای مهربانت را دید؟ این یکی دو روزه که خبر درگذشت تو را شنیده‌ام راستش باور نکرده‌ام. گفتم باز هم ما را سر کار گذاشته‌ای، مثل بعضی وقت‌ها که در کلاس شوخیت می‌گرفت. اول بار بهمان بر می‌خورد ولی وقتی مثل آن دفعه یک نارنگی از کیفت در می‌آوردی و به سویم پرت می‌کردی که مثلا از دلم در بیاوری همه چیز آبی می‌شد. رنگ صمیمیت.

گاه در خیابان هم از تیر متلک‌هایت در امان نبودیم. متلک که چه عرض کنم، همان پیچاندن گوش بگو. یادت می‌آید آن روز خیلی عجله داشتم از تقاطعی در خیابان طالقانی بگذرم؟ چراغ قرمز بود و جمعی به انتظار سبز شدن چراغ ایستاده بودند. تو هم در جمع آنان و درست کنار من و من ندیده بودمت که به عجله می‌خواستم بگذرم. می‌دیدی که این پا و آن پا می‌کنم که تندی بروم و از چراغ بگذرم که درآمدی: “روشنفکراش که رعایت نکنند دیگه وای به حال بیسواداش”. میخکوب شدم. نیش کلامت کار خودش را کرده بود. چراغ سبز شده بود، مردمِ منتظر داشتند می‌رفتند و من مانده بودم. خوشحال از دیدنت و قباسوخته از متلکی که شنیده بودم، که دستم را کشیدی که حالا بیا تا چراغ دوباره قرمز نشده برویم. آن طرف خیابان هم می‌شود این حرف‌ها را زد!

شاید برخی خرده بگیرند بر من. این چه ادبیاتی است که به کار می‌بری. آن هم درباره موجودی که همه به حق از او با عنوان استاد فرزانه، مرد بزرگ لابراتوار یاد می‌کنند، ولی این خصیصه تو بود که صمیمی باشی و شوخ، و این خطاب و ادبیات از آن رفاقت می‌آید. رفاقتی که خودت پیش‌قدمش می‌شدی. نه با من، که با همه و نه که به تظاهر، که جنس و جنمت این بود. خمیره‌ات این بود. اگر می‌خواستی جور دیگری رفتار کنی از صد فرسخی داد می‌زدی که نقابی بر چهره داری و حالا …
چه بگویم که زبانم نسوزد … رفته‌ای و قرار است دیدارمان به قیامت باشد، به چهارراهی و چراغ قرمزی دیگر، شاید در قیامت. باور کنم؟

به دانشکده برمی‌گردم، با بال خاطره و به درس تروکاژ یا آنطور که خودت هوشمندانه “تمهیدات سینمایی” اصطلاحش کرده بودی و عنوان کتابت شده بود و خیلی بهتر بود از آن که پیشتر معادل سازی و اصطلاح کرده بودند “نیرنگ های سینمایی”.

از پله‌ها بالا می‌آمدی تا آن پرده مخصوص فرانت پروجکشن را که مثل قالی یا موکت لوله کرده بودی به روی شانه‌ات، به بالا بیاوری. کسی اگر نمی‌دانست تو را کارگری تصور می‌کرد که نصاب موکت است و تو اصلا برایت مهم نبود که کی چه فکر می‌کند. مهم یک چیز بود؛ دانشجویانت بحث تروکاژ بک و فرانت پروجکشن را خوب یاد بگیرند. حالا هر کی هر طور که می‌خواهد فکر کند. تو محتاج تأیید دیگران نبودی، که ارزش در ذاتت نهفته بود. نه استعاره‌ای که نمایشی باشد از خوی و خصلتی که بزرگ بود و از آنِ تو نه.

برایم تعریف کرده بودی که در لابراتوار هنرهای زیبا، وقتی فرانسوی‌ها داشتند سنگ بنایش را می‌گذاشتند تو را به کارگری پذیرفته بودند و تو بی هیچ ننگ و عاری پذیرفته بودی تا به قول معروف کار را از آنان بقاپی. همین‌طور هم شد، آنان که رفتند تو اداره آنجا را به دست گرفتی. مسلط و توانمند، که راز و رمز کار را نه که یادت داده باشند که از آنان ربوده بودی و بخل در قاموست معنایی نداشت.

و حالا نیستی. نه که نباشی که هستی، آنهم با حضوری پررنگ در غیبتی فیزیکی. هر بار از آن چهارراه و آن خیابان بگذرم تو را در هیأتی شیطنت‌آمیز می‌بینم که چشم در چشمم دوخته‌ای و مترصدی که از چراغ بگذرم و مچم را بگیری. این یعنی حضور. آن هم حضوری شیطنت‌آمیز و شلوغ و حضوری دیدنی. دیدنی با چشم جان البته. بگذریم ولی دوست و استاد نازنین، بالاغیرتاً، حال:

چو از این کویر وحشت

به سلامتی! گذشتی

به شکوفه‌ها، به باران

برسان سلام ما را

و اگر دستت هم رسید به آن ذات اقدس بگو آن پایین، در آن گوشه‌ای از خاک که شبیه گربه است، ظرف ماهی‌ها بی آب است.

همین.

 

یادداشت “همایون امامی” برای اکبر عالمی؛ ظرف ماهی ها بی آب است
برچسب ها :     
دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *