در حسرت قطار زمستانی
همایون امامی
چه میتوانم گفت آقای سینایی؟ چه میتوانم نوشت؟ هیچ گاه نوشتن تا این حد برایم دشوار نبوده که خواسته باشم در رثای شما استاد نازنینم بنویسم.
معمولاً اینطور رایج است که وقتی عزیزی چشم از جهان فرو میبندد، در نوشتههای دوستان و آشنایانش از او به عنوان بهترین، مهربانترین، هنرمندترین و بسیار «ترین» های دیگر یاد میکنند. از ظلمهایی که بر او رفته و از موانعی که ناجوانمردانه بر سر راه پیشرفت او انداخته شده سخن میرود و بسیار مطالب دیگری از این دست که گاه اشک از دیدگان مخاطب سرازیر میکند. اگر خواسته باشم تک تک این موارد را در تطبیق با زندگی و کارنامهی سینمایی شما بگویم سخنی به گزاف نگفتهام.همهی آن حرفهایی که در آن گفت و گوی طولانیمان در کتاب « یک عمر، یک عشق، یک راه » زدی و ثبت شد همین درد دلها بود دیگر. این ها را باید به حساب واقعیات گذاشت نه مداهنه و تعارفهای مرسوم سوگنامهنویسی.
چقدر سر آخرین فیلمت که ساخته هم نشد بردند و آوردنت.کمرت را جراحی کرده بودی و عصایی هم در دستانت جا خوش کرده بود؛ ولی به شوق ساختن فیلم و دل بستن و باور به قول و قرارها، میرفتی و میآمدی.چقدر بازیت دادند چه شرکای لهستانی که جای قدیمیها آمده بودند و چه هموطنان نازنینی که در هر خطاب استاد از دهانشان نمیافتاد.این آخرها دندان امیدش را کنده بودی و دور انداخته بودی.برای شما بودجه نبود؛ اعتبار نبود؛ مدام میشنیدی حالا کمی صبر کنید قرار است اعتباری! از محلی! تأمین بشود.
بودجه تامین نشد لهستانیها هم جایشان را به افراد دیگری داده بودند. کم بامبول سرت در نیاوردند.این بودجه را چرا بدهند به یک ایرانی.میدهند به هموطن خودشان بسازد.درست است خدانشناسند ولی معنی مسجد و چراغ را بهتر از مدیران ما فهمیده بودند.
چقدر این قضیه « قطار زمستانی » جدی شده بود. به خصوص پس از موفقیت فیلم «مرثیه گمشده» و حمایت های آندره وایدا و این که به عنوان محصول مشترک ایران و لهستان ساخته شود. آنقدر جدی که تا مرحله انتخاب بازیگر هم رسیده بود، حتما یادت میآید آن شب که در خانهی هنرمندان برایت بزرگداشت گرفته بودند، زنده یاد عزتالله انتظامی با آن بیان شیرین و طنزآلودش از داستان فیلم و امیدواریش به ساختن فیلم گفت؛ ولی نشد که نشد. یعنی نگذاشتند بشود . تا از این رهگذر برگ دیگری بر دفتر خاطرات هنرپیشه نقش دوم دیروز که حالا رشد کرده و چماق را رها کرده و دوربین به دست گرفته افزوده شود و دیگرانی که به هر صورت بیایند و از سینمای پاک و نجیب ایران به عنوان طشتی برای شستشو استفاده کنند. حق داشتند باید برای پولهای کثیفی که از اقتصاد مضمحل سینمای ایران کنار گذاشته شده بود فکری میکردند. همینطوری هم که نمیشود.
آقای سینایی عزیز قصد نداشتم خاطرات و یاد خوبیها و صداقت و پاکیهایت را با این عبارات به پایان ببرم، ولی چه کنم که رفتن تلخت این دمل چرکین را نیشتر زد و خون و چرکی که میبینی سرازیر شد، شرمنده.
این ها در دلم باقی میمانند و تلخی جای خالیت را برایم بیشتر و تلخ تر میکنند. این کلمه ها نه به همان سبک و سیاقی نوشته میشود که گفتم متنهایی از این دست میطلبند و روال رایج سوگ نامههایی از این دست ایجاب میکنند؛ که به مثابه واقعیتهای نانوشتهی سینمای امروز ایران باید جایی ثبت شوند؛ تا آیندگان بدانند قبل از پریدن سار از درخت و سرد شدن آش در بر کدام پاشنه میچرخیده است.
البته شاید حالا برای طرح این حرف ها کمی دیر شده باشد خیلی وقت است آن طشت کذایی از بام افتاده، خواجه حافظ هم که تلفنش را سایلنت کرده هم خبر دارد. حالا دیگر تقوایی بازگشت به سینما را در خواب هم نمیبیند؛ ابوالفضل جلیلی که کسی از موقعیت امروزش خبر ندارد و به جز «گال» -آن هم در زمانی محدود – فیلمی از او به نمایش در نیامد. منوچهر عسکری نسب هم انزوایی خودخواسته را بر حضوری به هر روی ترجیح داد و عاقبت در تنهایی و فراموشی این جهان را به همان هنرپیشههای نقش دومی واگذاشت که حالا با وقاحت پرفروش بودن فیلم هایشان را به رخ اصغر فرهادیها میکشند و پاسخ دندان شکن او را نشنیده می گیرند.
آری آقای سینایی نازنین این را هم بگذار بگویم که از ملتی که امثال آن هنرپیشههای نقش دوم را در چنین خودباوری احمقانهای تشجیع می کنند هم دلم به درد میآید. اصغر فرهادی و دیگر کارگردانان مستقل هم که با سرمایهی غریبه فیلمهایشان را می سازند و همواره با چماق سیاهنمایی و رابطه با بیگانه، در حوالی توپخانه نواخته میشوند. از سعید ابراهیمیفر که همان اوایل با « نار و نی اش» امیدی در دلها برانگیخته بود؛ حالا قاب عکسی باقی مانده خشک و خالی بر دیوار سینمای این دیار. و واروژ کریم مسیحی هم گناهش این بود که عنوان نخستین فیلمش را گذاشت « پرده آخر»!.تا این آخرها بیش از فیلمسازی دل به تدوین فیلمهای دیگران بسته بود تا مگر حضورش را همچنان با گرانجانی در سینمای امروز ایران حفظ کند.
چنین است که «قطار زمستانی» هیچ گاه حرکتش را از ایستگاه شروع نکرد و شما بر تخت بیمارستان ماندی و به شمارش غلغل حبابهای اکسیژنی که میکوشید به هر قیمتی نگهت دارد سرت را گرم کردی، تا مگر مفری باشد برای تحمل تنگی نفس و درد و بی عدالتی…
خستهات کردم، میدانم. بگذار پنجره را ببندم و بروم. بیرون باران تندی میبارد، پنجره و انبوه قطرههای روی آن و هقهق ناودان. این دستمال کاغذی کجاست؟ رفتنت این سان تلخ و زودهنگام حواسم را پرت کرده است.