پیرهای بیست و دو سه سالهی ما !
(در احوال ساخته شدن فیلم “زندگی همین است“)
پیروز کلانتری
“نسلی هستیم که بچگیمون نصفه شبها توی بغل باباهامون سرمون به نردههای راهپله میخوره و از خواب بیدار میشیم. میدوییدیم توی زیرزمینها. همسایههامونو میزدن، شیشههای خونهمون میریخت، لوسترهامون میافتاد.”
پیام
“خانوادهی کاملا مذهبی داشتم؛ همهشون در دورهی انقلاب شرکت داشتن. جنگ که شد پدرم نظامی بود و به منطقه رفت. همیشه احساس میکردم حق من یکجوری داره پایمال میشه. از همون دورهی کودکی همیشه دلم میخواست وکیل بشم.”
نرگس
“توی دورهی راهنمایی با بابام ـ خدا بیامرزدش، شهید شد ـ میرفتیم توی تظاهرات. یک پرچم میدادن دستمون، بهمون میگفتن آمریکا مواظب شماست و داره نگاهتون میکنه. من اینجوری میایستادم، خُب!؟ راست میایستادم که اگه دارن نگاهمون میکنن با ماهواره، راست باشم.”
ابراهیم
نیما شعری دارد کوتاه و چند خطی که در آن گاو نری – “کککی” – در بیشه گم شده و نعره میکشد. برای من نعرهی “کککی” هم نشانگر ترس او از تنها و گمشدناش است و هم آوایی است در بیان یک رهایی و لاقیدی شیرین، در پس ِ همان تنها شدن و گریز از تکرار قید برگشتن هر روزه به خوابگاه دائمش.
سال ۱۳۸۰ که در پی ساختن فیلمی دربارهی تحصیل جوانان ایرانی خودم را محدود کردم به دانشگاه، آن هم در تهران و دانشجوهای حقوق و علوم سیاسی و یک جمع پنجنفری، لااقل در سه تا از بچهها (ابراهیم و پیمان و نرگس، این کودکی کردههای دههی ۶۰) با همان احوال شعر نیما مواجه شدم. گوش و چشم شدم برای شنیدن و دیدن ذهنیت و گذران دانشجوهایی که از فشار سیاستورزی و فعالیت در انجمنهای اسلامی و تألم واقعهی تیر ۸۸ جدا شده بودند و همچون گاو نیما (بلانسبت که لازم نیست؟!) گمگشتهی دوری از احوال آشنای سابق بودند و شلنگتخته انداز لاقیدی تازه و کشف احوال فردی و “من” نا آشنای خود.
این فضا در آن سال فضایی نادیده و در حاشیه بود، در فضای غالب و جمعی آسهبرو آسهبیاهای توی چشم خور برای هر ناظر حتی نا آشنا و در گذری. در سالهای بعد کموبیش میدیدم و میشنیدم که این فضای گم و کوچک دارد بزرگتر و جدیتر میشود.
پسرهای فیلم را راحت پیدا کردم. مهدی یزدانیخرم کمک زیادی کرد. ابراهیم و پیمان و روزبه دانشجوی حقوق و علوم سیاسی و پیام نویسنده بود، که شال و کلاه هم کرده بود برای رفتن به آمریکا ـ که مادرش آنجا بود ـ در فیلم میگوید شاید بتواند دوست دختر قدیمش را در آنجا پیدا کند! روزبه تازه داشت جسم و جان از آزار سه ماه گرفتاری پر فشار و سخت میرهاند. دورهی ساخته شدن فیلم برایش دررویی شده بود برای دور شدن از آن احوال، و یک خوشحالی من در جریان ساختن فیلم این بود که زندگی فیلم دارد بلافصل به درد زندگی آدم جلوی دوربین میخورد. پیمان و ابراهیم، این شبیهترینها به “کککی” نیما، هنوز در حال پوستانداختن از احوال سالهای سیاستورزیشان در انجمن اسلامی و دور شدن از تبوتاب پیشرو انگاری خود بودند. خیلی درگیر درک و دریافت “من ِ اجتماعی” شان بودند؛ این قصه و قضیه که تو خودت را بجو تا بتوانی درست در جامعه و سیاست جایت را پیدا کنی و دور شوی از موقعیت عملهی حاضرآماده بودن برای جریانات سیاسی موجود.
دختر فیلم را اما سخت پیدا کردم. میخواستم در همان احوال پسرها باشد و دختر اینچنینی با این درجه از خودآگاهی و لاقیدی و سخنوری نمیدیدم. پیام در فیلم میگوید دخترها میآیند دانشگاه برای اینکه شوهر کنند و پسرها میآیند اینجا برای سکس کردن. من اما آن روزها (۱۴ سال پیش را میگویم) مدام به دخترهایی برمیخوردم که از قید دورباش کورباشهای خانه و محله و شهر و برادر و پدر سختگیر جدا شده بودند و آمدن به دانشگاه، مثل رفتن زن ایرانی به خارج از کشور، برایشان سرفصل یکجور شکوفایی و طلب و کسب موقعیت فردی و اجتماعی بود و روشن بود که در این احوال، راحت تن به سیاستورزی جوانانهی رمانتیک پرخطر با حاصل ستارهدار شدن و تصفیه و اخراج نمیدادند.
ابراهیم و پیمان و دیگران شبیه آنها، همچون شمایلهای آشنای قدیمیشان، متصل به عادات گذشته زندگی در آینده را نشان کرده بودند و من دخترهایی را میدیدم که چسبیده بودند به موقعیت و امکانات “حال”، که تصویری بود بسیار شفافتر از آن گذشته و آینده. نهایتا به نرگس رسیدم که در جمع و جرگهی ابراهیم و پیمان بود و البته او هم در فیلم بیشتر بیانگر ذهن اکنونش باقی ماند و پردهپوشی کرد و راه به بیان ذهنیت مکنونش نداد.
“روز اولی که اومدم دانشگاه با خودم کیف آوردم، ورق سفید آوردم، دیکشنری آوردم. گفتم حتما باید برم که درس بخونم. فکر میکردم درس که میخونم بعد از چهار سال برای خودم کسی میشم، کارهای میشم. به مردم خدمت میکنم. اما الان نظرم خیلی تغییر کرده. یک تقسیمبندی از آدما دارم. آدما یا مناند یا دیگرانند. فردیتم برام خیلی مهم شده. مهم نیست که مردم چی میگن، چی میخوان از دانشجو. دانشجو اونی نیست که مردم میگن، حتی اونی که دانشجوها هم میگن نیست؛ اونی که استادهام میگن نیست، اونییه که خودش باور میکنه.”
پیمان
“ابراهیم جعفریانی! خب؟! خودشو تعریف میکنه، میدونه دنبال چیه، و فهمیده که اول خودش مهمه. به شوخی میگم حضرت کلینتون میگه: اول خودم، بعد خونوادهم، بعد اقوامم، بعد همشهریام.”
ابراهیم
نگاه که میکنم انگار دهههای ۲۰ و ۴۰ و ۶۰ و تا حدودی ۱۳۸۰ گره خورده به حادترین وقایع سیاسی و کشاکشها و جابهجاییهای اجتماعی ما، و انگار دهههای میانی آنها (۳۰، ۵۰ و ۷۰، و از قرار ۱۳۹۰) دوران قرار و استراحت و نفس تازه کردن برای ورود به التهاب در دوران و دههی تازهی بعدی است! بچههای “زندگی همین است” هم در دههی ۶۰ کودکی کرده و شکل گرفته بودند و حالا خود را برای دههی ۸۰ آماده میکردند، آنهم در احوالی که روحیه و رفتار و ذهنیت نو اندیشان اواخر دههی ۴۰ راهشان میبرد. حتی پیام هم که غیر سیاسی و دور از احوال بقیه بود و ساز خود را در فیلم میزد، غبطه به احوال و آدمهای دور ِدههی ۴۰ میخورد:
“ترکیب جوون رو که میشنوم بگم به چی فکر میکنم. بچههایی که خط ریش تا اینجا دارن، موهای بلند فرفری ژولیده، کاپشنهای یقه اینقدری تنگ، شلوارهای پاچه گشاد. جوونهای دههی چهل! (میخندد) اما الانها خبرهای دیگهاییه ظاهرا”. جوونی دیگه اینطوری نیست. یکبار هم گفتم بهتون. من دیگه خودمو جوون نمیدونم. خیلی پیر شدیم. تا چشمونو باز کردیم، یکروز ۱۳ ساله بودیم، فرداش شدیم پیرمرد ۱۴ ساله.”
حضور و حرفهای ابراهیم و پیمان و نرگس در فیلم از سویی سرریز وضعیت اجتماعی ۱۳۷۶ به بعد و تیر ۷۸ در میان دانشجوهای فعال آن سالهاست و ارجاع به گذشته دارد و از سوی دیگر میشود ذهنیت این جمع کوچک را نشانی از آنچه تازه داشت پا میگرفت و جا باز میکرد دید، یعنی ارجاعی در گریز از انقلابیگری و تقیّد سیاسی، به فردیت و جستجو برای دستیابی به آن “من ِ اجتماعی” که اول میخواهد بداند که هست و “من” اش را پیدا کند تا آنوقت نگاه کند و دریابد جایگاه (و نه پایگاه) اجتماعیاش چه هست.
قصهی این جایگاه و پایگاه اما مرا یاد رابطه و وضعیتی در اواسط دههی ۶۰ میاندازد. دوستی داشتم که در سالهایی که دورهی جابهجایی ذهنیتها و موقعیتها بود و زمانی که خیلی خیلی کم فوکو را میشناختند (میدانستند کسی است که بعد از بهمن ۱۳۷۵ شال و کلاه کرد و از پاریس آمد ایران برای دیدار عواقب انقلاب ایران از نزدیک) برای جواب به وضعیت و سؤالهای خودش فوکو میخواند و مقالاتی از او را هم ترجمه کرده بود. مقالات را از او میگرفتم و میخواندم و چون فارسیام بهتر از او بود و فکر میکردم بد نیست بعضی مقالهها جایی منتشر شود، یکی دو تایش را ویرایش فارسی کردم و منتشر هم شد.
بعدا اتاقش آتش گرفت و مقالات ترجمه شده سوخت. او بهرهاش را برده بود و من هم چیزی که از خواندن فوکو در آن احوال برایم مؤکد شد اهمیت جایگاه اجتماعی بود در نسبت و تفاوت با پایگاه اجتماعی. اینکه از کدام لایه و طبقه اجتماعی آمدهای یا حتی اینکه چه فکر میکنی، یک سوی معادله است؛ مهمتر این است که الان در جامعه چهکارهای و تو را به چه حرفه و موقعیت اجتماعی میشناسندت.
بهواقع آن پایگاه و آن تفکر باید خودش را تکیه بدهد به موقعیتی زیستی/ اجتماعی از تو که تو را به دیگر عاملان زندگی و حرکت اجتماعی پیوند بدهد و تو را در کنار آنها بنشاند. حرفی و نظری اگر داری و بیان میکنی، روشن باشد که هستی که این را میگویی. یک خلاء و حفره که دانشجوی سؤال و مسئلهدار سال به سال، بهتدریج اما موذی و ذهنآزار، با آن مواجه میشود و برایش راه و دررو پیدا نمیکند، همین “که” بودن در عرصهی مناسبات اجتماعی است. نوعی پادرهوایی و تعلیق میان ذهن مسئولی که در خود میپیچد و موقعیت مسئولانه پشتش نیست.
“بارها پیش اومده که دوست داشتهم یک آدم معمولی باشم. دانستن هر چی بیشتر باشه، دردش بیشتره. یک کارگر، یک کشاورز نمیدونه این مسائلو. داستان “میرانجا” رو مجبورم بگم؛ مال نادر ابراهیمی. میرانجا یک آدمییه همهچی میدونه. میرانجا توی یک روستاست توی یک جزیره. تا وقتی هست همهی مردم بهش احساس نیاز میکنن. همه چیزو توضیح میده. جنگ چرا شروع میشه، فلان چیز چرا هست. صدها کتاب خونده. میرانجا از سؤالهای مردم خسته میشه. میره کنار دریاچهای گوشهی جزیره. بعد از مدتی مردم به نبودنش عادت میکنن. میبینن اگه هم ندونن جنگ چرا شروع میشه، باز زندگیشون میگذره. درد و فقط میرانجا میکشه.”
ابراهیم
“خیلی مسائل بهش توجه نمیشه، مسئلهی مهمی که باید بهش توجه بشه همین فقر توی جامعهست. ولی در نهایت دانشجویی که اینها رو متوجه میشه هیچ قدرت اجرایی نداره که جلوی این فقر و فحشا رو بگیره. ما فقط ناظریم. دانشگاه میلههایی بود که همیشه فکر میکردم کی میشه ازش بیایم اینطرف و بریم توی قشر متفکر، قشر سازندهی یک مملکت. حالا همهش آرزو میکنم کی میشه ازش برم اونطرف توی اجتماع و میون مردم. یک اجتماعی که واقعا کسی کاری به کسی نداشته باشه.”
نرگس
“من قبلش فکر میکردم ما سیاسی هستیم. تأثیرگذاریم. فکر میکردم اگر ما برنامه میذاریم، تجمع میذاریم، این کارو میکنیم، یا این کارو نمیکنیم، ما یک وزنهای هستیم. بعدا دیدم نه، ما مردمیم. به اندازهی همهی مردم هم آسیبپذیریم. حتی جمع بودنمون، در معرض دید بودنمون هم زیاد تأثیری به حالمون نداره. یکسری بچه محصلیم. نهایتا میشینیم نقد میکنیم.”
پیمان
حالا که با این گفتهها مواجه میشوم، در تردیدم که آن روزها ابراهیم و پیمان و نرگس را چه میشد؟ گسست در کار بود، یا جابهجایی یا توقف؟ احساسم این است که احوال سالهای بعدِ آنها بیش از هر حرف و حضوری جوابگوی سؤال یا تردید من میتوانست باشد.
روزبه اما با اینکه آن روزها هم کم سیاسی نبود ـ و چوبش را هم خورده بود ـ و امروز هم پرشور خورهی فلسفه و تفکر سیاسی در همهی ابعاد تاریخی و نظری آن است (ارتباطم تنها با او پیش آمده و به امروز رسیده)، بیشتر از راه انرژی و شور شعرهایش جذبم کرد. آن روزها حرفهایش هم رنگ و بوی شعر داشت:
“من که فکر میکنم از ۲۴ ساعت زندگیم ۲۵ ساعتش بیپولم. همیشه در این مورد خاص خودمو به حماقت میزنم: “مهم نیست، عیب نداره.” اما خیلی عیب داره. مثلا آدم با رفیقاش میره بیرون. ۴۰۰ تومن بیشتر ته جیبش نیست. یک کافهی گرون، بحث روشنفکری، فوکو اینو گفت، بارت اینو میگه، ساختارگراها، مارکس … بعد موقع پول دادن که میشه بحثهای روشنفکری میره کنار. تازه این یه نمونهی جزئیشه. نمیدونم. بیپولی یه پدیدهی کاملا … (ادامه نمیدهد). وقتی بیپولم شاعرترم، هنرمندترم، نویسندهترم، روشنفکرترم. وقتی پولدار میشم تبدیل یه یک بورژوای خیلی کثیف میشم.”
همان زمان متوجه بودم که حضور و شعرهای او و مطایبههای پیام به من و ـ به تبع آن ـ بیننده اجازه میدهد که با فاصله و مشاهدهگر با فضای سنگین و پرفشار حضورها، حرفها و موقعیت تاریخی/اجتماعی حال و پس ِ پشت ابراهیم و پیمان و نرگس مرتبط شویم و آنرا جذب کنیم و فرو دهیم. هنوز برایم غریب است که او با آن مایه از شور و ذهنیت شاعرانه بعد از آن دوره چهطور دیگر شعر نگفت. اویی که میتوانست از فضای این شعر:
” …. دود میدهم خودام را به اضطرار / ضرورت تضرع برای یک دقیقه تضارب آرا / با همین سبزهروی خوشگل سرکش / که روی پله / پُک میزنم بی کله / که کار تمام شد / به تشدید دال / دوستات دارم / کلنجار از درون جار از بیرون جور ِ یک جملهی زبون / زیاد دور نیست خانهام / خانم! به خانه نمیگویم دوست دختر دارم / خطر دارد! / به خاطر من خطر کنید بیشتر برایم پلک بزنید / پلک بزنید به احترام این بیست ثانیه که دلام برایتان تپید / تپ! آقا دانشگاه تعطیل است / خندهروی مستطیل صورتی بی دلیل! / در منتظر شماست و دربان به انتظار / تق!تتق! / خانم و آقا با هم چه نسبتی دارند؟!”
یکباره بجهد به فضای این یکی شعر:
” مخمصهئی شدهام
هی با خودام حرف میبافم
از مدار جهان حاشیه میروم
خودام درون خودام افتادهام
روی سینهی خودام راه میروم
به جای چای حسرت بریز در جدار پوستپیازی تن من
تن من!
تنها شدهام ـ تنها شدهام
خصم خودام شدهام.”
(شعر در فیلم تا همین جاست و در اصل آن اما ادامه دارد)
پیام همان سالها رفت آمریکا تا آنجا بماند. اویی که ظاهرش نشان نمیداد دست به سیاه و سفید بزند، دورهای آنجا در پمپ بنزین کار میکرد و بعد دیگر بیخبر ماندم ازش. نام فیلم از حرفهایی از او که در فیلم هم هست، شکل گرفت:
“آناکارینا به ژان پل بلموندو میگه: دوست داشتم مثل رمانها بودم؛ دارای ساختار، منطقی، تمیز. زندگی یهجور دیگهست ولی؛ پر از دروغ و کثافت و … ـ یادم نیست اصل دیالوگ ـ جواب ژان پل بلموندو اینه: این زندگییه !”